پای آویزان و سر درد!

بعد از ظهرها وقتی بچه های شرکت میرن، دفترو گرم میکنم و روی مبل شرکت دراز میکشم! اینقدر اون یکساعتی که میخوابم خستگیمو در میکنه که خدا میدونه! فقط وقتی بیدار میشم سردرد عجیبی میگیرم! پست سرم شروع میکنه درد گرفتن و اینقدر ادامه پیدا میکنه که کلافه‌ام میکنه! هر چی فکر میکنم رابطه ایی بین این سر دردها و خواب بعدازظهر پیدا نمیکنم! البته اینم اضافه کنم که امروز دقت کردم وقتی دراز میکشم پاهام آویزون میشه از پایین مبل! اساتید شما میدونید علت چی میتونه باشه؟

نشونه‌های خدا رو میبینی !؟

ساعت حدودا 10 شب بود و رفته بودم خونه خواهرم تا یه سر بهشون بزنم. بعد از شام گوشیم زنگ خورد، شماره علی بود! رفیق 28 ساله‌ام! بعد از احوال پرسی بهم گفت نزدیک ماست و داره یه باری رو میبره جایی تحویل بده. بهم گفت بیا با هم بریم و هم ببینمت و هم یکم باهم صحبت کنیم..
ده دقیقه بعد رسید پایین و وقتی رفتم سوار ماشینش بشم دیدم پشت وانتش پر از کیسه‌های بزرگ پر از پتو و ... هست. یه کمد لباس و میز تحریر بچه‌گونه هم از لابه‌لای وسایل دیده میشد. وقتی راه افتادیم ازش پرسیدم قراره کجا بریم و بهم گفت یکم صبر کن متوجه میشی. اتوبان امام علی رو تا انتها رفتیم پایین و رسیدیم به یکی از محله‌های جنوب شهر. ماشین رو دم در یه خونه‌ایی با نمای آجری و خیلی قدیمی پارک کردیم. علی بهم گفت برو زنگ در رو بزن تا بیان دم در. زنگ رو زدم و سه چهارتا بچه قد و نیم قد بدو بدو اومدن تو کوچه تا به ما کمک کنن وسایل رو ببریم تو. کنار وانت وایساده بودم و چشمم به دختر کوچولویی به اسم زینب افتاد که وقتی کمد و میز تحریر رو دید اشک تو چشماش جمع شد! تمام حواسم بهش بود! نه کمد و میز تحریر خیلی تمیز و نو بود نه حتی خیلی طرح و شکل خاصی داشت ولی وقتی بردیمش تو حیاطشون از شدت ذوق سر از پا نمیشناخت!
تمام وسایل رو تحویل دادیم و رفتیم به مقصد دوم برای تحویل مابقی وسایل. اونجا هم تعدادی پتو و بالشت و وسایل بازی بچه مثل دوچرخه تحویل دادیم و برگشتیم به سمت خونه.
از علی پرسید داستان این وسایل چی بود بهم گفت ناخواسته امشب تو ثواب یه کار خیر با ما شریک شدی! برام تعریف کرد که یه گروه واتساپی خیریه دارن که بعد از شناسایی کسایی که نیازمندن بهشون کمک میکنن و خود علی هم وسایل رو براشون رایگان بدون هزینه حمل و نقل میبره! تو کل مسیر برگشت داشتم به چهره زینب و ذوقی که میکرد فکر میکردم! وقتی میز تحریر کهنه و رنگ و رو رفته رو بهش دادیم فارغ از اینکه نو نیست و شاید رنگ دلخواهش نباشه چقدر خوشحال بود، فکر میکردم.
موقعی که علی منو رسوند دم خونه بهش گفتم میشه منم عضو بشم؟ شاید بتونم کمکی کنم! استقبال کرد و وقتی رفتم توی خونه هر جایی رو نگاه میکردم وسیله ایی رو میدیدم که شاید الکی نگه داشته بودم و سالی یکبار هم به کارم نمیومد ولی میتونست سوار وانت بشه و اشک رو تو چشمای بچه‌هایی مثل زینب بیاره ..
خدایا حواسم به نشونه‌هات هست! باید اون ساعت علی زنگ میزد و من میرفتم تا مسیری که تو مقرر کرده بودی قرار بگیرم، بزرگیتو شکر ..

سانتی مانتالیسم! که چی!؟

موکا یا آمریکانو؟ کدوم کافه؟ چه اهمیتی داره؟ چایی دوست دارم! اشکالش کجاست؟ نه متاسفانه سردر نمیارم! من نمیدونم قهوه خوب چیه و دستگاهشم تو خونه ندارم! طعم تلخشو دوست ندارم و پول بابتش نمیدم! کجاش عجیب بود؟ من هنوز فرق قهوه‌هارو با هم نمیدونم و حتی چندبار بیشتر تو زندگیم نخریدم اونم واسه رفیقام بوده! چرا اصلا اینقدر سخت؟ من هنوز نمیفهمم اشکالش چیه! چرا اینقدر همیشه سعی داریم سانتی مانتالش کنیم؟ چرا سعی داریم نقش آدمی رو بازی کنیم که فرسنگها با خود واقعیمون فاصله داره؟ من از کوچکترین چیزش مثال زدم براتون! من تا حالا سوشی نخوردم و نمردم! از بیان نخوردنش هم نمردم! چون نخوردم و دلیلی منطقی‌تر از این وجود نداره! من ماشین ایرانی سوار میشم چون نمیتونم هزینه کنم برای ماشین خارجی و اگر هم بتونم تو این اوضاع اقتصادی منطقی نمیدونمش!
از من سی و چند سال این نصیحت رو داشته باشید که همیشه خودتون باشید! خودتون نبودن یه وقتایی برخلاف چیزی که فکر میکنید یک روزی تو ذوق دیگران خواهد زد..