امان از احساسات غیرقابل کنترل!

من هیچ وقت با بچه ها سر و کله نزده بودم. مخصوصا بچه های زیر سه ماه که حتی دست هم بهشون نمیزنم با اینکه عاشقشونم . اینقدر ظریف و کوچولوعن که احساس میکنم بغلشون کنم دست و پاشون کنده میشه و میافته ! وقتی میارنشون تو اتاق عمل همش نگاهم به دست و پاهای سفید و کوچیکشونه. بچه ها درصد چربی بدنشون زیاده برای همین اندام هاشون مثل نون باگت لایه لایه روی هم افتاده و کلی نرم و باحاله. امروز یکیشون برای ختنه اومده بد اینقدر چشم های قشنگی داشت که همه بچه ها باهاش عکس میگرفتن. یه رنگ سربی براق که هیچکدوم تا حالا ندیده بودیم ..
همه این ها قشنگی های اتاق عمل بود . همکارا میگفتن این یه روی قضیه اس و خدا نکنه اتفاق بدی بیافته! همه میریزن بهم و کلا اوضاع فرق میکنه. معنی این جمله نفهمیدم تا دیروز صبح ! طرفای ساعت یازده یه کوچولوی 36 روزه اومده بود برای عمل هرنی ( هرنی چیه ؟ ) طبق معمول اتاق رو آماده کرده بودن تا استاد بیاد و عمل رو شروع کنه. یکی از بیهوشی ها رفت دم در تا بچه رو از مادرش تحویل بگیره. وقتی رسید بالا سرش و چکاپ کرد دید بچه به زحمت نفس میکشه! سریع از بغل مادر گرفت و آوردش تو ریکاوری که همون لحظه ارست کرد ( ایست قلبی ) سریع کد زد و همه دکترها رفتن بالا سر بچه. منم که تازه عملمون تموم شده بود در اتاق رو باز کردم و از دویدن بچه ها فهمیدم چی شده. آروم آروم رفتم تو ریکاوری و دیدم ده یازده نفر بالا سر بچه ان و دارن احیاش میکنن. جثه اش خیلی کوچیک بود و از همه جای بدنش آنژیوکت گرفته بودن تا بتونن بهش دارو بزنن. جرات نکردم نزدیک برم و از همون دور، از لا به لای همه دست های کوچیکشو دیدم که مشت کرده بود، انگار داشت میجنگید برای زنده موندن.. به هم ریختم و دیگه نتونستم اونجا بمونم. رفتم تو اتاق رست و روی تخت دراز کشیدم. ده دقیقه ایی گذشت و دوباره برگتم تو ریکاوری دیدم بهش پالس وصل کردن و ضربانش برگشته. دوباره دستهاشو دیدم که هنوز مشت بود. خیلی خوشحال شدم از اینکه برگشته و کلی خداروشکر کردم. با خودم گفتم وقتی بزرگ بشه مامان باباش حتما براش تعریف میکنن که وقتی 36 روزش بوده یه بار رفته و برگشته. تو همین خوشحالی بودم که دوباره نبضش رفت. دوباره همه دویدن سمتش و دکتر بیهوشی داد زد هپارینننن بیارین. دوباره هرج و مرج شد و من چند قدم رفتم عقب. مشت هاش گره شد تو هم و دل من پر از آشوب شد. اینبار 45 دقیقه پشت سر هم ماساژ قلبی گرفت. دستگاه مانیتورینگ یه خط صاف بود و تغییری نمیکرد. عرق از سر و صورت دکتر می ریخت پایین. خدا خیرش بده هیچ جوره کم نذاشت برای این یچه و همش میگفت برگرد جون مادرت برگرد توروخدا برگرد. این جمله هارو که میگفت بغض گلومو میگرفت. عین 45 دقیقه بالا سرش بودم و نگاهم به مشتش بود که هنوز گره خورده میرفت برای مرگ . بدنش کبود شد و تلاش ها هیچ فایده ایی نداشت. دکتر گفت تموم شد دستگاه رو جدا کنید. کلاهشو درآورد و رفت تو اتاق رست. دخترهای بیهوشی اشک تو چشماشون بود و میگفتن دکتر نبض داره ها نمیشه یکم دیگه ماساژو ادامه بدیم؟ گفتم اینا وی تکه و لرزش های قلبه پالس نیست.. سریع از ریکاوری خارج شدم و رفتم تو اتاق رست. شاید اگر یه آدم بزرگ با سن بالا جلوم اینطوری میشد ناراحت میشدم ولی خیلی خونسرد میرفتم و حتی کمک هم میکردم اما این بچه عجیب حالمو به هم ریخت..
ده دقیقه ایی دراز کشیدم و دوباره برگشتم سر کارم. صدای گریه های مادرشو شنیدم که چطوری داد و بیداد میکرد. آوردنش نشوندنش و صندلی و براش توضیح میدادن که نارسایی قلبی داشته و این مشکل مادرزادی بالاخره از بین میبردتش. ولی مادرش فقط اشک میریخت و اسم بچه شو صدا میکرد. آروم از جلوش رد شدم و رفتم توی اتاق عمل. حال عجیبی بود، همه بچه ها تا ظهر ساکت و آروم بودن.. 36 روز بود و جنگید و رفت. ظهر وقتی داشتم میومدم خونه دیدم پیچیدنش لای پارچه و دارن تحویل سردخونه میدن یه چسب بزرگ هم خورده بود روش که اسم و مشخصاتشو زده بودن. کلمه متوفی رو که دیدم با خودم گفتم شایدم چیزی رو از دست ندادی..

تا الان [ ۷ ] نفر برای این نوشته من اظهار نظر کردن ..

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

۱۰ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۲۴

ممنون از به اشتراک گذاشتن داستان

مسعود کوثری
۱۳ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۰۹
ممنون از خودت رفیق ..
۱۱ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۴۰

آره اومد یک ماه سیر کرد این دنیا رو دید به درد نمیخوره، رفت.

مسعود کوثری
۱۳ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۰۹
خودش فهمید اینجا قشنگ نیست ..
۱۱ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۳۶

خواهر منم ۳۰ و خرده‌ای سال پیش به همین دلیل از بین رفت، چند ماه فقط زندگی کرد...

مسعود کوثری
۱۳ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۰۹
من هم یه برادر سه روزه داشتم به همین صورت از بین رفت ..
۱۲ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۵۴

چقدر منقلب شدم با این پست.

یکی از دوستام میگفت دکترا و پرستارا از بس این صحنه‌ها رو می‌بینن براشون عادی میشه و دیگه چیزی ناراحتشون نمیکنه اما من هیچوقت نتونستم باور کنم که مرگ و تولد، نتونه کسی رو غمگین و خوشحال کنه.

مسعود کوثری
۱۳ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۰۹
دقیقا این اتفاق برای همه میافته ولی دیدن این بچه برای من حس و حال عجیبی داشت
شاید چون خودم تو حال روحی خوبی نبودم این تاثیر روم بیشتر بود ..
۱۷ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۳۷

اشکم با پستتون سرازیر شد. خدا به دل مادرش صبر بده. چقدر دردناک.

مسعود کوثری
۲۱ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۴۳
خیلی دردناک بود :(
۱۸ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۰۲

چقدر دردناک.همه چیزش.جنگیدن خودش و حال مادر و پدرش

مسعود کوثری
۲۱ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۴۳
تو کار ما زیاد پیش میاد این صحنه ها
۱۱ مهر ۰۱ ، ۱۴:۴۷

مرسی از شما بابت به اشتراک گذاشتن این تجربه.

مسعود کوثری
۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۶:۲۴
امیدوارم به کارت اومده باشه حدیث عزیز ..