روزی که خدا رو لمس کردم ..

شاید اگر بخوام کل ماجرا رو توضیح بدم از حوصله خارج باشه و تو یکی دوتا پست طولانی و خسته کننده تموم نشه به همین خاطر از خیلی چیزها فاکتور میگیرم. شاید شما هم تو زندگیتون به حال و روز من گرفتار شده باشید و مدام از همه چیز خسته و ناامید باشید. غر بزنید و هرجا پیش هر کسی نشستید بگید همه چیز سیاهه و هیچ چیز درست نخواهد شد و صبح رو با حال بد بیدار و شب رو با حال بدتر به خواب برید. سرتون رو به سمت آسمون بگیرید و با خدایی که باهاش قهر کردید با غضب نگاه کنید و از نبودنش تو زندگیتون شکایت کنید بدون اینکه یکم به خودتون رجوع کنید!
یادمه سال‌های یکم دور با مشاور و روانشناسی صحبت میکردم که مدام توی حرفاش میگفت از خودشناسی به خداشناسی میرسیم و من هیچوقت متوجه حرفهاش نمیشدم تا چند روز قبل که سر یه اتفاقی زندگیم از این رو به اون رو شد و این جمله رو با گوشت و پوستم درک کردم ..
اینقدر از همه چیز خسته بودم که به بدترین حالت ممکن روزهامو از بین میبردم و تمام وقتم رو به بطالت میگذروندم. مدام اعصاب خورد و دعوا و درگیری با همه اطرافیان داشتم و شکایت و گلایه از دهنم نمیافتاد. سر یه اتفاقی که تو زندگیم افتاد و دیگه واقعا عاجز شده بودم سرمو بردم رو به آسمون و اشکام سرازیر شد. صداش کردم با اینکه میدونستم حواسش به من نیست و هیچ نشونه‌ایی برام نمیفرسته. اینقدر دلشکسته و خسته بودم که گفتم من کم آوردم میدونم! من اشتباه کردم میدونم! تو کمکم کن! یه نشونه بفرست تا ببینم هستی و منو میبینی! اینقدر اشک ریختم که گوشه چشمم زخم شده بود. با همین حال خوابیدم و فردا صبح وقتی برای انجام کاری داشتم به همراه خواهرم به مرکز شر میرفتم باهاش هم صحبت شدم. بدون اینکه من توضیحی بدم شروع کرد به صحبت کردن با من در رابطه با موضوعی که منو داشت آزار میداد! دلم یکم آروم شد! موقع برگشت وقتی سوار اسنپ شدم راننده تاکسی بدون اشاره من شروع کرد تو کل مسیر در رابطه با همون موضوعی که دغدغه من بود صحبت کردن و از تجربیاتش گفت! تو خونه، سرکار و همه جا هر کسی بدون دلیل به من یه تلنگر میزد! شب که برگشتم خونه نشستم تمام اتفاقات روز رو مرور کردن و دوباره اشکم سرازیر شد! تلفن رو برداشتم و رفتم تو دل چیزی که ازش میترسیدم! وقتی تلفن رو قطع کردم بدترین آدم دنیا شده بودم ولی دلم آروم بود! دلی که داشت تتو برزخ زندگی میکرد و عقلی که فلج شده بود و نمیدونست داره با زندگیش چیکار میکنه! باورم نمیشد! خدا بود و همیشه بود ولی من صداش نکرده بودم! انگار منتظر بود کارم به گریه و ناتوانی برسه تا نشونه‌هاشو اینقدر قشنگ برام بفرسته! فردای اون روز که بیدار شدم احساس کردم دیگه همه جا باهام هست! انگار دوباره متولد شدم و تونستم به بلیط دیگه برای زندگی ازش بگیرم و در گوشم بگه من یه فرصت دیگه بهت میدم تا برگردی سمت من! به خودم اومدم! گفتم کجا رفت اون مسعودی که شکرگزاری همیشه اولین اقدام زندگیش بعد از هر موفقیتی بود! قضاوت نمیکرد و دروغ نمیگفت! چرا امروز رسیده به اینجا که اینقدر از اصل خودش دور شده!
همین الان که دارم این پست رو مینویسم درونم آرومه آروم! من خدارو دیدم! دیدم که وقتی آسایش هست باید یادش کرد تا تو سختی مارو یاد کنه ولی اینقدر مهربون و بزرگه که میگه شکالی نداره باز هم سخت شد و یاد من افتادی بیا دستتو میگیرم! میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم! میخوام برگردم به سن و سال 24 25 سالگی و دلم برای خودم تنگ شده ..
ممنونم ازت که اینقدر بزرگی و اینقدر حال دل بنده‌هات برام مهمه ..

با خدا معامله کردم!

اگر پست " رو در رو شدن با سارق موبایلم! " و پست " روز دادگاه و جنگ با وجدانم! " رو خونده باشید در جریانید که تا یک قدمی پول موبایل سرقت شده‌ام رفتم ولی نتونستم شهادت دروغ بدم و از خیر پولم گذشتم. هفته پیش داشتم با یکی از دوستانم در رابطه با همین موضوع صحبت میکردم و شرح ماوقع میدادم که چی شد و داستان گوشیم به کجا رسید که یه جمله ایی رو انتهای صحبتم بهش گفتم: انشالله خدا یه جا برام جبرانش کنه تا کیف کنم و بگم اگر ضرر کردم اینطوری جبران شد!
دقیقا یک هفته از این صحبتم نگذشته بود که تو یه مسیری قرار گرفتم که فکر میکردم تو کسب و کارم حداقل تا پنج ساله آینده رنگ اون جایگاه رو نخواهم دید ولی همه چیز به قشنگ‌ترین حالت ممکن اتفاق افتاد! دوست ندارم الان خیلی راجع بهش صحبت کنم چون مجالش نیست و در آینده مفصل بهش میپردازم ولی برام خیلی جذابیت داشت. این میتونه یه تغییر خیلی بزرگ رو توی زندگی من به وجود بیاره و بیشتر به کلام خدا ایمان بیارم که میگه با من معامله کنید، ضرر نخواهید کرد..

بهم گفت روزی رو از خدا بگیر!

دیروز وقتی داشتم از چندتا برگه پرینت میگرفتم دیدم پرینتر وسط کار سه چهارتا برگ A4 رو با هم میکشه تو و گیر میکنه و متوقف میشه. به زور کاغذهارو کشیدم بیرون و بعد از خاموش روشن کردن پرینتر این اتفاق مجددا تکرار شد. بازش کردم یه نگاهی بهش انداختم دیدم دیگه وقتشه یه سرویس درست و حسابی بره و کارتریژش هم نیاز به شارژ شدن داره. دست به گوگل شدم و چندجا تماس گرفتم و در نهایت قرار شد یک نفر بیاد همه سرویس هارو تو محل انجام بده. وقتی شماره طرف رو اومدم بگیرم و باهاش هماهنگ کنم زنگ در دفتر رو زدن! یه آقای مسن تقریبا 65 الی 70 ساله پشت در بود. دستشو دراز کرد و یه کارت ویزیت به من داد و با صدای آرومی که داشت گفت تعمیرات و سرویس پرینتر و ماشین های اداری رو در محل انجام میدیم. گفتم شما کارت پخش میکنید یا خودتون انجام میدین گفتن نه خودم انجام میدم. دعوتش کردم اومد تو و یه نگاهی به پرینتر انداخت. گفت تقریبا 450 هزار تومان هزینه اش میشه و باید یه قسمتش تعمیر بشه. پرینتر رو وقتی داشت با خودش میبرد برای سرویس تا فردا بیاره بهش گفتم چقدر عجیب که من دقیقا دنبال یه نفر میگشتم برای اینکار و شما دقیقا مثل یه لیوان آب خنک وسط کویر ظاهر شدی! برگشت و نگاهم کرد، یه لبخند زد و گفت پسرم روزی رو باید از خدا خواست نه بنده خدا! بنده خدا خارت میکنه..
تا همین امروز این جمله ایی که گفت تو ذهنمه و مدام با خودم تکرارش میکنم و یاد یه فامیلیمون میافتم که سردر مغازه ش نوشته بود کاسب باید دوست خدا باشه! این جمله رو الان بیشتر درک میکنم..