کفش‌های بالدار بابا ..

سوم یا چهارم ابتدایی بودم دقیق یادم نیست. تو کل مدرسه زمزمه های یه مسابقه دوی سراسری بود که بین همه پایه ها برگزار میشد و باید یه مسیر طولانی اطراف مدرسه رو میرفتیم و برمیگشتیم؛ جایزه هم داشت حتی و اگر نفر اول تا سوم میشدی معرفیت میکردن منطقه برای سطح بالاتر. وقتی اعلامیه اش رو روی برد مدرسه دیدم سریع رفتم ثبت نام کردم و شماره شرکت کننده گرفتم. ظهرش وقتی اومدم خونه با ذوق به مامانم گفتم دارم تو مسابقه دو شرکت میکنم! یه مسابقه واقعی که جایزه هم داره! از اون روز دیگه خواب و خوراک نداشتم و هر روز تو خونه تمرین های استقامتی میکردم. تو همون حال و هوای بچه‌گی سر تا ته پذیرایی رو میدویدم و تایم میگرفتم. گرمکن و شلوار هم تنم میکردم تا شرایط مسابقه کاملا برام شبیه سازی بشه! دو روز مونده بود به مسابقه، چون حس میکردم دیگه خیلی حرفه ایی شدم و محیط خونه برام کوچیکه تصمیم گرفتم ادامه تمرینات رو تو فضای باز انجام بدم. باز گرم کن و شلوارمو پوشیدم و رفتم سراغ کتونی های ورزشیم. یه سالی بود نپوشیده بودمشون، به هزار زحمت و به زور مچاله کردن انگشت ها پامو توش جا دادم و بندشو سفت کردم. بلند شدم و هنوز دو قدمی از دویدنم نگذشته بود که دیدم نه! کفش خیلی اذیتم میکنه! انگشت هام داشت میترکید از درد! از تمرین منصرف شدم و چهار دستو پا برگشتم خونه و کفشو انداختم گوشه انباری. با قیافه درهم نشستم یه گوشه و منتظر شدم تا بابام بیاد چون همیشه حلال مشکلاتم بود. شب وقتی جریانو بهش گفتم کلی خندید و بهم گفت احتمالا به مسابقات نرسی قهرمان! قیافه ام رو بیشتر توی هم کردم و گفتم باید برام کفش بخری! من نمیدونم دیگه! باز هم بهم خندید و گفت فردا شب زودتر میام باهم بریم کتونی بگیریم برات. سریع لپ هام گل انداخت و دلخوش به قول بابا منتظر فردا شدم. ساعت شد 7 ، 8 ، 9 ، .. و خبری از بابا نبود. فردا صبح مسابقه بود و من هنوز کفش نداشتم! ساعت 11 در خونه باز شد و بابا دست خالی اومد تو! تا منو دید لبشو گاز گرفت و گفت ای وای! یادم رفت بابا! معذرت! دوباره رفتم تو قیافه و ناامید از مسابقه فردا سرمو گذاشتم رو بالش تا خوابم برد. صبح که بیدار شدم دیدم کنار کیفم یه کتونی سفید با بندهای مرتب و شیک توی یه پلاستیک آماده برای مسابقه اس! از شدت خوشحالی داشتم بال درمیاوردم. سریع از پلاستیک درشون آوردم و بندهاشو با دقت تمام بستم. چند سایز برام بزرگ بود و به زور همون بندها از پام درنمیومد، خیلی هم ظاهرش قدیمی بود و معلوم بود یه 10 ، 15 سالی از عمرش میگذره. تو مسیر مدام نگاش میکردم و چشمام از شدت خوشحالی پر از اشک میشد. رسیدم دم مدرسه و رفتم پیش همکلاسی هام. هر کسی از بچه ها که چشمش به کفشم میافتاد میزد زیر خنده و به لحن مسخره ای میگفت کفشای باباته؟ چرا اینقدر بزرگه از پات! راست هم میگفتن یکم تو پام زار میزد!

ولی من حرف های هیچکدومشون رو نمیشنیدم و تمام فکر و ذهنم فقط مسابقه بود. پاهام توی کفش های بابا به شدت احساس سبکی و نرمی میکرد. قدیمی بود ولی بهترین کفش های دنیا بود.. ساعت 11 شد و گفتن اونایی که ثبت نام کردن بیان تو حیاط مدرسه تا بریم خط شروع مسابقه. سریع گرمکن هامو پوشیدم و بندهای کفشمو سفت کردم و خودمو رسوندم به بچه ها تو خط شروع. به محض رسیدن یه شماره کاغذی چسبوندن روی سینه هامون و آماده شدیم برای سوت شروع مسابقه. سه .. دو .. یک .. حرکت! مثل گلوله ایی که شلیک میشه همه با قدرت استارت زدیم و دسته جمعی شروع کردیم به دویدن! فاصله بین بچه ها خیلی کم بود و همه با بیشترین توانشون میدویدن. چون هم قدم به نسبت بقیه بلندتر بود و هم گام های بلندتری برمیداشتم وقتی مسیر نصف شد من نفر سوم بودم. اینقدر با سرعت میدویدم که احساس میکردم پاهام و این قدرتم مال خودم نیست و کفش ها معجزه کردن و دارم روی هوا پرواز میکنم! مسیر به یک چهارم آخرش رسید و من نفر دوم بودم.. هنوز با همون سرعت میدویدم و فاصله ام با نفر اول 1 متر بود! نزدیک خط پایان بود که نفر اول کم آورد و همونجا دراز کشید روی زمین و من شدم نفر اول مسابقات! بچه های کلاس دورم حلقه زدن و با خوشحالی تشویقم کردن و اون لحظه حس دریافت مدال طلای المپیک رو داشتم! به همه میگفتم بخاطر این کفش ها بود که اول شدم وگرنه من سرعتم توی دو اونقدرا هم زیاد نیست! فردای اون روز سر صف اسممو گفتن و یه مدال حلبی هم انداختن گردنم و یه پاکت کوچیک هم به عنوان جایزه بهم دادن که توش جا نماز و تسبیح بود! بهم گفتن اسمتو برای مسابقات منطقه هم رد کردیم و باید خودتو آماده کنی برای مراحل بالاتر. بماند که هنوز خبر ندادن و بیست و چند ساله داریم خودمونو گرم میکنیم!
مدت ها بعد از بابا راجع به کفش ها پرسیدم گفت مال دوران جوونیشه، وقتی که بعدازظهرها از سر کار میومده با رفیقاش گل کوچیک بازی میکرده و از لحن حرف زدنش معلوم بود کلی خاطره داره باهاشون ، بهم گفت دوست دارم ازشون خوب مراقبت کنی. وقتی اینو ازش شنیدم واقعا باورم شد که این کفش ها، کفش های عادی نیسن! به آدم قدرت و بال میدن..
پی‌نوشت :
امروز ناخودآگاه یاد کفش‌های بابا افتادم و خاطراتی که از دوران مدرسه برام مونده.. برای بزرگ شدن عجله نکنید زندگی همین روزهایی هست که دارید میگذرونید ..

برای یک زندگی معمولی ..

هیچکس تو طول تاریخ به اندازه #ایران برای یه ذره زندگی اینقدر نمرده ..

بالاخره استخدام کردیم ولی ...

پیرو پست " نیروی کار، گشتم نبود نگرد نیست ! " :
برای دوستانی که حوصله ندارن پست رو پیدا کنن :

با امروز حدود 45 روز میشه که تقریبا هر سه روز یکبار آگهی استخدام نیروی بازاریابی و فروش تو وبسایت‌های مختلف میذاریم و با صرف هزینه برای هر آگهی به بن بست می‌خوریم! یادمه سال 97 که کارمون رو شروع کردیم یه آگهی استخدام که میدادیم پشیمون میشدیم از حجم تماس‌‌ها و بررسی رزومه‌ها! اینقدر تعداد درخواست‌ها بالا بود که چند روز طول می‌کشید تا یه نیروی کار مناسب اون شغل پیدا کنیم و استارت همکاری رو بزنیم اما امروز دریغ از یه تماس! تماسی که حتی شرایط کاری پرسیده بشه و تمایلی نشون داده بشه!داشتم حساب و کتاب میکردم نزیدک به یک میلیون هزینه آگهی دادم و هر کسی هم که برای استخدام اومده بدون دانش و تجربه فقط حقوق بالا و امکانات خواسته! تمام دغدغه مرخصی و کار فوق العاده سبک بوده! حتی مورد داشتیم از سود سالیانه شرکت هم سهم میخواستن و برخوردشون جوری بوده که انگار دارن به من لطف میکنن و میان سرکار!تمام امید و انگیزه مردم گرفته شده و قطعا من این درک رو دارم که شاید با حقوق‌های متوسط زندگی هیچکس نچرخه ولی این رو هم در نظر میگیریم که من اول باید خودم رو اثبات کنم و سودآوری بالایی داشته باشم تا مدیران رو مجاب کنم پرداختی‌های بالا انجام بدن ؟ بعید میدونم! همه دنبال مزد بی زحمت و رشد و پیشرفت یک روزه هستیم! هر نیروی کار درست و به دربخوری هم که بود یا از ایران رفته یا در شرف رفتن از ایران هست! به نظر من هر کسی تو این شرایط صاحب یک کسب و کار هست با یه قهرمان برابری می‌کنه!

بالاخره بعد از کلی مشقت تونستیم نیروی کار متناسب با جایگاه شغلیمون رو استخدام کنیم! ایشون یک روز رو اومدن شرکت و مشغول آموزش شدن و قرار شد تا درست شدن اوضاع و شروع دوباره فعالیت شرکت صبر کنن! همین صبری که نمیدونم منجر به قطع فعالیتشون بشه یا خیر! صبر میکنن اصلا یا نه! و این هم همون امنیتی هست که آقایون با اقتدار ازش اسم میبردن! امیدوارم در پس گرفتن حقمون موفق باشیم ..

درس‌هایی از انقلاب رومانی!

چند روز پیش تو ویکیپدیا داشتم درباره انقلاب رومانی میخوندم. انقلابی که با یه جرقه کوچیک شروع شد و به یه سرنگونی بزرگ و محاکمه دیکتاتور رومانی ختم شد! متن زیر رو از ویکیپدیا برداشتم؛ خوندنش خالی از لطف نیست و درس‌های بزرگی برای کشورهای با مرز بسته و دیکتاتوری داره :
انقلاب رومانی (رومانیایی: Revoluția Română) یک دوره ناآرامی‌های مدنی خشونت‌آمیز در رومانی است که در دسامبر سال ۱۹۸۹ رخ داد و بخشی از انقلاب‌های ۱۹۸۹ محسوب می‌شود که در چندین کشور به وقوع پیوست. انقلاب رومانی در شهر تیمیشوارا آغاز شد و به سرعت به سراسر کشور سرایت کرد و در نهایت به محاکمه و اعدام نیکلای چائوشسکو رهبر کمونیست دیرپای آن کشور منجر شد و به ۴۲ سال حکومت کمونیستی در رومانی پایان داد. این آخرین حذف یک دولت کمونیستی از پیمان ورشو در پی حوادث سال ۱۹۸۹ بود و تنها مورد از این حوادث بود که دولت با خشونت سرنگون و رهبر آن اعدام شد.


نارضایتی‌ها
نارضایتی حاکم در بین مردم رومانی خود را با انتشار نامه‌ای از سوی شش کمونیست سابق به نمایش گذارد. این نامهٔ انتقادی که یکی از امضا کنندگان آن کورنلیو مانسکو، رئیس سابق مجمع عمومی سازمان ملل بود، در روز ۱۰ مارس ۱۹۸۹ در روزنامهٔ نیویورک تایمز منتشر شد. نویسنده این نامه سیلویو بروکان بود که رهبر ایدئولوژیک «جبههٔ نجات ملی» محسوب می‌شود. پیش از این نیز به هنگام کنگرهٔ چهاردهم حزب کمونیست رومانی، نامه‌ای از سوی همین جبهه منتشر شد که از اعضای کنگره خواسته بود نیکلای چائوشسکو، رهبر حزب را از کار برکنار کنند.
چائوشسکو در تهران
در حالی که ساعت ۱۰ صبح روز ۱۷ دسامبر سال ۱۹۸۹ ژنرال استانکولسکو در شهر تیمیشوارا وضعیت فوق‌العاده اعلام کرد، نیکلای چائوشسکو رهبر رومانی در تهران در حال نهادن دسته گل بر قبر روح‌الله خمینی بود.
در همان روز ارتش و نیروهای سازمان امنیت، سکوریتاته، بر روی مردم در تیمیشوارا آتش گشودند که ۵۸ نفر کشته و ۹۲ نفر زخمی شدند. روز ۱۹ دسامبر وقتی چائوشسکو از تهران بازگشت در پیامی تلویزیونی ناآرامی‌ها را کار عوامل و جاسوسان خارجی دانست.
دو روز بعد ۱۵ قطار با ۲۰ هزار نفر از اعضای «گارد وطن» که از طرفداران چائوشسکو محسوب می‌شدند، مسلح به چماق و میله‌های آهنی بسوی شهر تیمیشوارا روانه شدند. به آن‌ها گفته شده بود که «مجارها کنترل شهر را برعهده گرفته‌اند». وقتی که آن‌ها در مرکز شهر با ۱۵۰ هزار تظاهرکننده روبرو شدند، در پایان آن روز با این خبر به شهرهای خود بازگشتند که «دولت فریب‌شان داده‌است».
سخنرانی چائوشسکو
در ۲۱ دسامبر، در حالی که ۱۱۰ هزار نفر در مرکز شهر بخارست جمع شده بودند، چائوشسکو خطاب به آنان مثل همیشه از پیشرفت‌های سوسیالیستی سخن راند. در حالی که در آغاز مردم عکس‌العملی نسبت به این سخنان از خود نشان ندادند، ناگهان جو تغییر کرد و او با هو کردن‌های مردم و شعار «مرگ بر دیکتاتور» روبرو شد.
او که بهت زده شده بود، بدون هیچ برنامهٔ از پیش تعیین شده‌ای نخست ۱۰۰ لی بر حقوق کارگران افزود. همسر چائوشسکو، النا که در کنارش ایستاده بود به کمک‌اش شتافت و به او گفت: «با مردم صحبت کن، با مردم صحبت کن». چائوشسکو نیز در عکس‌العمل به وضعیت در میدان به مردم می‌گفت: «آرام باشید، آرام باشید.»
در روز ۲۲ دسامبر چائوشسکو در نشست کمیتهٔ مرکزی خبر «خودکشی» وزیر دفاع که «خیانت او برملا شده بود» را به اطلاع اعضا رساند، برداشت مردم و نظامیان این بود که وزیر دفاع به دلیل امتناع از سرکوب و کشتار مردم به قتل رسیده‌است. حوالی ساعت نه و نیم صبح مرکز بخارست مملو از تظاهرکنندگان شده بود.
ساعت ۱۰ صبح تلویزیون وضعیت فوق‌العاده برای کشور اعلام کرد و تجمع بیش از ۵ نفر را غیرقانونی اعلام کرد. چائوشسکو با اعلام مرگ وزیر دفاع، ویکتور استانکولسکو (Victor Stănculescu) را به وزرات دفاع منصوب کرد. استانکولسکو، چائوشسکو را متقاعد کرد که با هلیکوپتر کاخ ریاست جمهوری را ترک کند. استانکولسکو همچنین بدون مشورت با چائوشسکو به نیروهای نظامی دستور داد که به پادگانهای خود برگردند. هنگامی که مردم به کاخ ریاست جمهوری حمله کردند، نیروهای تحت امر استانکولسکو از خود مقاومتی نشان ندادند. استانکولسکو با اجتناب از اجرای دستورهای چائوشسکو، در حالی که همچنان فرمانده نیروهای نظامی بود، نقشی کلیدی در انقلاب رومانی ایفا کرد. چائوشسکو یک بار دیگر هم تلاش کرد که با سخنرانی از بالکن ساختمان ریاست جمهوری مردم را به آرامش دعوت کند، اما جمعیت خشمگین تلاش او را ناموفق گذاشتند و در همین حال عده‌ای وارد کاخ ریاست جمهوری شده و تلاش کردند تا خود را به بالکن برسانند. ساعت ۱۱ و ۲۰ دقیقه روز ۲۲ دسامبر هلی‌کوپتری بر بام کاخ ریاست جمهوری نشست و در حالی که مردم به درون ساختمان رخنه کرده بودند، چائوشسکو و همسرش موفق به فرار شدند. در عصر همان روز، استانکولسکو، از میان گروه‌های متعددی که برای پرکردن خلاء قدرت تلاش می‌کردند، گروه سیاسی زیر نظر ایون ایلیسکو (Ion Iliescu) را انتخاب کرد تا مورد حمایت قراردهد. ساعت ۱۳ رادیو و تلویزیون به دست مردم افتاد و میرسا دنیسکو شاعری که در حبس خانگی بسر می‌برد در یک سخنرانی خبر فرار دیکتاتور را اعلام کرد. یک ساعت بعد ایون ایلیسکو خبر تشکیل «جبهه نجات ملی» را اعلام کرد.
فرار و اعدام چائوشسکو

سرگرد مالوتان خلبان هلی‌کوپتری که چائوشسکو و همسرش با آن موفق به فرار شدند، پس از اینکه آگاه شد در پایتخت انقلاب شده‌است، آن‌ها را به بهانه اینکه بزودی مورد حمله پدافند هوائی قرار خواهند گرفت، در نزدیکی اتوبان شماره هفت پیاده کرد. محافظان چائوشسکو جلوی دو اتومبیل را گرفتند تا از اتومبیلشان استفاده کنند. راننده اتومبیل دوم که یک دوچرخه ساز بود به آن‌ها اطمینان داد که اداره دفع آفات نباتی مخفیگاه خوبی برای آن‌ها خواهد بود. رئیس اداره این دو را به انباری در این اداره برد و در انبار را قفل کرد و سپس به پلیس اطلاع داد. پس از آن نیروهای ارتش به فرماندهی افسری به نام دینو، چائوشسکو و همسرش را به پادگان تارگوویستر منتقل کردند. سرگرد مالوتان خلبان هلی‌کوپتر در سال ۱۹۹۵ پس از برخورد هلیکوپترش به سیم هوایی برق فوت کرد. دینو به‌طور نامعلومی فوت کرد.
در روز ۲۴ دسامبر «جبههٔ نجات» تصمیم به محاکمه چائوشسکو گرفت. فردای آن روز دادگاه نظامی تشکیل و چائوشسکو در آن به اعدام محکوم شد. ساعت ۳ بعد ازظهر همان روز حکم به اجرا درآمد و دو روز بعد فیلم اجرای حکم از تلویزیون پخش شد.
پی‌نوشت :
چه نکته‌هایی رو متوجه شدید؟ من رجوع میکنم به کلام قرآن که میگه خداوند سرنوشت هیچ قومی رو تغییر نمیده مگر به دست خودشون ..

همه چیز بود، جز پای رفتنم ..

چقدر همه چیز ترسناک! چقدر امسال پاییز به جای نارنجی و زرد خاکستری و چقدر برای ایرانم نگرانم! بد کردید! زدید و خوردید و بردید بدون اینکه فکر کنید یک روز این چاقوهایی که میزنید یه عصبی رو قطع میکنه و اندام‌ها از شدت درد و خونریزی جنون میگیرن و بر علیه مغز کودتا میکنن! این روزهارو میشد دید و چقدر بهتون گفتیم ما صبر کردیم به اندازه چهل و یک سال ولی هر روز ضعیف و ضعیف‌تر شدیم! مرگ یکبار شیون هم یکبار! چقدر گفتیم آدم گشنه دین نداره و چقر گوش ندادین و سرمون رو با آرمان‌هایی که خودتون هم بهش وفادار نبودین گرم کردین!
چقدر بهم گفتن چرا نمیری از ایران! چقدر گفتن مهاجرت کن برو زندگیتو بساز و عمرتو اینجا هدر نده ولی ایران خانوم قربونت برم کجا بریم!؟ کی از مهاجرت خوشحال بوده؟ کی از ندیدن مادرش، پدرش و خونه‌ایی که توش بزرگ شده خوشحاله؟ کی از جمع کردن چمدون‌های بزرگ و دیدار آخر خیابون‌های شهر و کشورش خوشحال بوده؟ کی با گریه نصفه شب نرسیده فرودگاه امام و با قلب مچاله وطنشو ترک نکرده؟ من نمیتونم! من دلم میخواد بمونم و میدونم این اشتباهه! میدونم اینجا دیگه وطن خوشحال من نیست و میدونم دارم خودم رو میسوزونم ولی چاره چیه.. من نه آدم رفتن بودم نه دلم میخواد برم و از پشت صفحه شیشه‌ایی و بی روح موبایلم زل بزنم به چهره مادر و پدرم و خودم رو محکم نگه دارم تا فشار دلتنگی اشک‌هامو سرازیر نکنه! چرا؟ چی شد که رسیدیم به اینجا..
پاییز شد ولی دل و دماغ هیچ کاری نیست.. نشستم پشت میزم و دارم از سهمیه اینترنتی که قراره تا ساعت 4 بیشتر نباشه بهترین استفاده رو میکنم و دلگیر میشم از این اوضاع! کاش یه روزی بیاد که همه کنار هم بخندیم و بخندیم و بخندیم ..