روزی که خدا رو لمس کردم ..
- ۰۱/۰۹/۳۰ ، ۱۱:۰۵ ق.ظ
- روزنوشت,
- ۱۲۵۳ بازدید
شاید اگر بخوام کل ماجرا رو توضیح بدم از حوصله خارج باشه و تو یکی دوتا پست طولانی و خسته کننده تموم نشه به همین خاطر از خیلی چیزها فاکتور میگیرم. شاید شما هم تو زندگیتون به حال و روز من گرفتار شده باشید و مدام از همه چیز خسته و ناامید باشید. غر بزنید و هرجا پیش هر کسی نشستید بگید همه چیز سیاهه و هیچ چیز درست نخواهد شد و صبح رو با حال بد بیدار و شب رو با حال بدتر به خواب برید. سرتون رو به سمت آسمون بگیرید و با خدایی که باهاش قهر کردید با غضب نگاه کنید و از نبودنش تو زندگیتون شکایت کنید بدون اینکه یکم به خودتون رجوع کنید!
یادمه سالهای یکم دور با مشاور و روانشناسی صحبت میکردم که مدام توی حرفاش میگفت از خودشناسی به خداشناسی میرسیم و من هیچوقت متوجه حرفهاش نمیشدم تا چند روز قبل که سر یه اتفاقی زندگیم از این رو به اون رو شد و این جمله رو با گوشت و پوستم درک کردم ..
اینقدر از همه چیز خسته بودم که به بدترین حالت ممکن روزهامو از بین میبردم و تمام وقتم رو به بطالت میگذروندم. مدام اعصاب خورد و دعوا و درگیری با همه اطرافیان داشتم و شکایت و گلایه از دهنم نمیافتاد. سر یه اتفاقی که تو زندگیم افتاد و دیگه واقعا عاجز شده بودم سرمو بردم رو به آسمون و اشکام سرازیر شد. صداش کردم با اینکه میدونستم حواسش به من نیست و هیچ نشونهایی برام نمیفرسته. اینقدر دلشکسته و خسته بودم که گفتم من کم آوردم میدونم! من اشتباه کردم میدونم! تو کمکم کن! یه نشونه بفرست تا ببینم هستی و منو میبینی! اینقدر اشک ریختم که گوشه چشمم زخم شده بود. با همین حال خوابیدم و فردا صبح وقتی برای انجام کاری داشتم به همراه خواهرم به مرکز شر میرفتم باهاش هم صحبت شدم. بدون اینکه من توضیحی بدم شروع کرد به صحبت کردن با من در رابطه با موضوعی که منو داشت آزار میداد! دلم یکم آروم شد! موقع برگشت وقتی سوار اسنپ شدم راننده تاکسی بدون اشاره من شروع کرد تو کل مسیر در رابطه با همون موضوعی که دغدغه من بود صحبت کردن و از تجربیاتش گفت! تو خونه، سرکار و همه جا هر کسی بدون دلیل به من یه تلنگر میزد! شب که برگشتم خونه نشستم تمام اتفاقات روز رو مرور کردن و دوباره اشکم سرازیر شد! تلفن رو برداشتم و رفتم تو دل چیزی که ازش میترسیدم! وقتی تلفن رو قطع کردم بدترین آدم دنیا شده بودم ولی دلم آروم بود! دلی که داشت تتو برزخ زندگی میکرد و عقلی که فلج شده بود و نمیدونست داره با زندگیش چیکار میکنه! باورم نمیشد! خدا بود و همیشه بود ولی من صداش نکرده بودم! انگار منتظر بود کارم به گریه و ناتوانی برسه تا نشونههاشو اینقدر قشنگ برام بفرسته! فردای اون روز که بیدار شدم احساس کردم دیگه همه جا باهام هست! انگار دوباره متولد شدم و تونستم به بلیط دیگه برای زندگی ازش بگیرم و در گوشم بگه من یه فرصت دیگه بهت میدم تا برگردی سمت من! به خودم اومدم! گفتم کجا رفت اون مسعودی که شکرگزاری همیشه اولین اقدام زندگیش بعد از هر موفقیتی بود! قضاوت نمیکرد و دروغ نمیگفت! چرا امروز رسیده به اینجا که اینقدر از اصل خودش دور شده!
همین الان که دارم این پست رو مینویسم درونم آرومه آروم! من خدارو دیدم! دیدم که وقتی آسایش هست باید یادش کرد تا تو سختی مارو یاد کنه ولی اینقدر مهربون و بزرگه که میگه شکالی نداره باز هم سخت شد و یاد من افتادی بیا دستتو میگیرم! میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم! میخوام برگردم به سن و سال 24 25 سالگی و دلم برای خودم تنگ شده ..
ممنونم ازت که اینقدر بزرگی و اینقدر حال دل بندههات برام مهمه ..
مسعــودکوثــری هستم
طبیب ، مشاور کسب و کار و تبلیغات ، ایده پرداز
موضوعات
بایگانی
مطالب گذشته
- وبسایت جدید و شروعی دوباره ...
- ۱۴۰۲، سالی که نکو نبود!
- صرفا لب و دهن نباشیم !
- صابر از کنار ما پرکشید ..
- تجریه اشتباه من از مصرف قرص اعصاب!
- نفرین به جنگ !
- چشمهاش، چشمهاش و چشمهاش ..
- درسهایی که از توماس شلبی گرفتم!
- شهریور و نگرانیهای پیش رو ..
- کاش دستم میرسید به خوشحالیش ..
- علاقههای ما از کجا اومدن ؟!
- امان از انسان مذهبی از نوع جاهل !
- کهن الگوها یا آرکتایپ در روانشناسی یونگ
- به بهانه سی و چندمین زادروزم ..
- نسخه جمعی روانشناسان محترم !
فاطمه ... گفتــه :
سلام. انشالله موفق باشید 🌸Mahan گفتــه :
شماچرا دچار ضعف اعصاب شدید؟ مگه ...𝐿𝑎𝑑𝑦 ^^ گفتــه :
عجیبه الان فهمیدم.. 2 سال بعد از ...Mahan گفتــه :
پس راست میگن تواین دنیا از هر یک نفر ۷ تا شبیه اش هست 😊Mahan گفتــه :
اینستا alikowsariii 🤔Mahan گفتــه :
علی کوثری !خیلی شبیه شماست 😳Mahan گفتــه :
مرسی پیج که نگذاشتید شما یک ...Mahan گفتــه :
میشه ادرس پیج دلنوشته هاتون ...Raha گفتــه :
همیشه ۱۵ صفحه کتاب منو یاد شما ...Mona گفتــه :
تنتون سلامت امیدوارم به ...