همه چیز بود، جز پای رفتنم ..

چقدر همه چیز ترسناک! چقدر امسال پاییز به جای نارنجی و زرد خاکستری و چقدر برای ایرانم نگرانم! بد کردید! زدید و خوردید و بردید بدون اینکه فکر کنید یک روز این چاقوهایی که میزنید یه عصبی رو قطع میکنه و اندام‌ها از شدت درد و خونریزی جنون میگیرن و بر علیه مغز کودتا میکنن! این روزهارو میشد دید و چقدر بهتون گفتیم ما صبر کردیم به اندازه چهل و یک سال ولی هر روز ضعیف و ضعیف‌تر شدیم! مرگ یکبار شیون هم یکبار! چقدر گفتیم آدم گشنه دین نداره و چقر گوش ندادین و سرمون رو با آرمان‌هایی که خودتون هم بهش وفادار نبودین گرم کردین!
چقدر بهم گفتن چرا نمیری از ایران! چقدر گفتن مهاجرت کن برو زندگیتو بساز و عمرتو اینجا هدر نده ولی ایران خانوم قربونت برم کجا بریم!؟ کی از مهاجرت خوشحال بوده؟ کی از ندیدن مادرش، پدرش و خونه‌ایی که توش بزرگ شده خوشحاله؟ کی از جمع کردن چمدون‌های بزرگ و دیدار آخر خیابون‌های شهر و کشورش خوشحال بوده؟ کی با گریه نصفه شب نرسیده فرودگاه امام و با قلب مچاله وطنشو ترک نکرده؟ من نمیتونم! من دلم میخواد بمونم و میدونم این اشتباهه! میدونم اینجا دیگه وطن خوشحال من نیست و میدونم دارم خودم رو میسوزونم ولی چاره چیه.. من نه آدم رفتن بودم نه دلم میخواد برم و از پشت صفحه شیشه‌ایی و بی روح موبایلم زل بزنم به چهره مادر و پدرم و خودم رو محکم نگه دارم تا فشار دلتنگی اشک‌هامو سرازیر نکنه! چرا؟ چی شد که رسیدیم به اینجا..
پاییز شد ولی دل و دماغ هیچ کاری نیست.. نشستم پشت میزم و دارم از سهمیه اینترنتی که قراره تا ساعت 4 بیشتر نباشه بهترین استفاده رو میکنم و دلگیر میشم از این اوضاع! کاش یه روزی بیاد که همه کنار هم بخندیم و بخندیم و بخندیم ..