معرفی کتاب؛ فرار از اردوگاه چهارده
- ۰۱/۰۸/۱۸ ، ۱۳:۱۶ ب.ظ
- معرفی کتاب,
- ۱۲۶۰ بازدید
فرار از اردوگاه 14، نوشتهی بلین هاردن، نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی که روایت سرگذشت و فرار ادیسهوارِ شین از کرهی شمالی به سوی آزادی! این کتاب تو مدت زمان کوتاهی تونست به موفقیتهای چشمگیری برسه! این کتاب رو توی یک هفته تونستم بخونم و اینقدر جذاب و گیرا روایت شده که حد نداره!
«بین زندانیانی که از خارج اردوگاه میرسیدند و آنهایی که در اردوگاه متولد میشدند، یک تفاوت اساسی وجود داشت: تضاد بین گذشتهی راحت و مجازات حاضر، بسیاری از خارجی ها را درهم میشکست و باعث میشد نتوانند میل به بقا را پیدا یا حفظ کنند. یک مزیت منحصربه فرد تولد در اردوگاه، غیبت کامل انتظارات بود.»
شین این گئون در میان حصارهایی چشم گشود که در آن آزادی، اختیار و حقوق انسانی، فاقد هر گونه معنا و مفهوم بود. از آغاز تولد فقط برای سخت کار کردن آموزش دیده بود و تنها یک هدف داشت: بقا. او حاصل ازدواجی جایزهای بود که بهعنوان پاداش، برای سالها زندانی مطیع و سختکوش بودن، به پدر و مادر گناهکارش اعطا شده بود. تمام کودکی و نوجوانی او در مخوفترین و محافظتشدهترین اردوگاه زندان، اردوگاه شمارهی ۱۴، که مخصوص زندانیان سیاسی بود، گذشت. در همان محل همراه صدها کودک دیگر به مدرسه رفت، سخت کار کرد و برای اندکی غذا جنگید تا جزای گناهان خانوادهاش را پس بدهد؛ زیرا قانون کره شمالی برای این زندانیان چنین حکم میکند که تا سه نسل از خانوادهی گناهکار مشمول مجازات میشوند.
آزادی از شین سلب نشده بود، بلکه هرگز برای او وجود نداشت؛ همانطور که عشق، محبت، خانواده و دوستی برایش بیمعنا بودند. او چیزی از وجود تمدن نمیدانست و هیچگاه انسانیت را ندیده و نیاموخته بود. همگان برای او رقیبی بودند که حیات وابسته به سهمیهی ناچیز غذایش را به خطر میانداختند؛ حتی پدر، مادر و برادر بزرگترش که مانند او در زندان به دنیا آمده بود.
گرسنگی تا سر حد مرگ انسان را از فکر کردن به تمامی ارزشها و اساساً هر امرِ فراتر از نیازهای اولیه بازمیدارد، او را از عقلانیت دور و خوی حیوانیاش را بیدار میکند. شین تمام ۲۳ سالی را که در آن ارودگاه گذراند، در گرسنگی مطلق به سر برد. او برای چند دانه ذرت خشکیدهی بیشتر، مادر و برادر خود را به نگهبانان زندان فروخت، با بیتفاوتی مرگ همکلاسیهایش را زیر بار کتک و ضربات باتوم دید و سکوت کرد و خبرچینی دوستانش را کرد، بیآنکه به عاقبت هولناک آنها بیندیشد. وجدان او از بدو تولد خاموش مانده بود و هیچگاه احساس گناه، ترحم و عطوفت او نسبت به همنوعانش برانگیخته نشده بود. خانوادهاش هم نسبت به وجود او سرد و بیتفاوت بودند و شناخت شین از آنها بیشتر از دیگر زندانیان اردوگاه نبود. معلمان نیز نگهبانانی اسلحهبهکمر بودند که وظیفهشان رفتاری ددمنشانه با زندانیان بود و مجازات سرپیچی از این دستور و رحم کردن به آنان نیز برایشان به قیمت زندانی شدن خودشان تمام میشد. پرسش برای شین و دیگر دانش آموزان ممنوع بود. آنها مطابق تفکر حاکم بهگونهای تربیت شده بودند که ازکنجکاوی نسب به هر موضوعی هراس داشته باشند. آنها تنها یاد گرفته بودند که قوانین را بپذیرند و از آنها اطاعت کنند. هر چیزی غیر از آن ممنوع بود.
داستان؛ تنها راه نجات
شین بردهای مطیع بود؛ بدون رویا، بدون آرزو و تنها با یک باور که باید سخت کار کند تا بتواند زنده بماند. این باور که از ابتدای تولد در او پرورانده بودند و چنان ریشههای محکمی داشت که باعث شد خبرچینی خانوادهاش را بکند و از آنها خشمگین باشد که با نقشهی فرارشان، بقای او را به خطر انداختهاند. باوجودآنکه شین خانوادهاش را فروخت، او را که نوجوانی بیش نبود هفتهها به خاطر نافرمانی مادر و برادرش بازجویی، شکنجه و تحقیر کردند، در سلول انفرادی کوچک و نامناسبی در گرسنگی، تب، درد و خونریزی رها کردند، او را به تماشای صحنهی اعدام مادر و برادرش واداشتند و حتی پس از لغو مجازاتی که فرار خانوادهاش برای او به همراه داشت، معلم و همکلاسیهایش مدتها او را کتک زدند، تحقیر کردند و تا سر حد مرگ به گرسنگی کشاندند. شین در تمام این مدت مادر و برادرش را مقصر تمام رنجهای تحمیلی و گریزناپذیرش میدانست، چراکه با سرپیچی از قوانین، او را دچار این شوربختی کرده بودند.
«وجود کوتهبینیاش، تمرکزش را فقط بر پیدا کردن غذا و جلوگیری از کتک خوردن معطوف میکرد. او نسبت به دنیای خارج و والدینش و همینطور تاریخ خانوادگیاش بیتفاوت بود. او به هر اندازه که به هر چیزی باور داشت، همانقدر هم به موعظههای نگهبانان در مورد گناه اصلی اعتقاد داشت. بهعنوان فرزند خائنان، تنها شانس رستگاری او _ و تنها راه نمردن از گرسنگی _ سخت کار کردن بود.»[2]
او تا زمانی که آرزو و رویایی در سر نداشت، از وضعیت تحقیرآمیز و فلاکتبارش آزرده نمیشد. شرایطی که شاید در دیگر انسانها انگیزهای قوی برای خودکشی ایجاد کند، برای او کاملاً طبیعی به نظر میرسید. شرایط هیچ وقت او را به سوی ناامیدی کامل سوق نداد، زیرا امیدی برای از دست دادن نداشت. زندگی او خالی از گذشتهای بود که به غصهی آن بنشیند یا آیندهای که برایش بجنگد.
اما سرنوشتْ شین را در مسیری متفاوت از آنچه انتظارش داشت قرار داد و او را با چیزی آشنا کرد که تا پیش از آن، برایش بیگانه بود: قدرت رویاپردازی. زمانی که در ذهنْ رویایی شکل بگیرد و امیدی متولد شود، سلطه بر افکار و عقاید انسان و کنترل او برای تن دادن به زندگیای اجباری که مغایر با آرمانهایش است، ناممکن میشود. زمانی که مسیر شین تصادفاً با زندانی دیگری همسو شد که سالها در دنیای بیرون از زندان، زندگی کرده بود و داستانهای بسیاری از جهان ناشناختهی آن سوی حصارهای الکتریکی برای تعریف کردن داشت، برای اولین بار با چیزی روبهرو شد قدرتمندتر از غذا: داستانهایی تصورناپذیر و البته رهاییبخش. او به شنیدن قصهها، مخصوصاً دربارهی غذاها معتاد شده بود. او میخواست از برنج و گوشت بریانشده بشنود و دربارهی یک وعدهی غذایی جز حلیم ذرت و کلم نمکسودشده که از بدو تولد سهمیهی هر روزهی غذایش بود، خیالپردازی کند؛ دربارهی چند ساعت آسوده خوابیدن، بدون ترس مداوم از تنبیه و تحقیر، دربارهی زندگیای که بیرون از حصارهای جهنم در جریان بود و او هیچچیز دربارهاش نمیدانست. شین دیگر نمیتوانست بدون قصهها سر کند، فکر به نشنیدن آنها دیوانهاش میکرد. داستانها او را به موجودی متفاوت از آنچه تا آن زمان بود، تبدیل کردند. شین دیگر مخلوقِ دربندکنندگانش نبود. حال او راه رویاپردازی برای آینده را کشف کرده بود و نمیتوانست جز آن، در مسیر دیگری قدم بردارد. همان زمان بود که ایدهی فرار در سرش پدید آمد.
هویت فاسدشده
اردوگاه شمارهی ۱۴ مخصوص زندانیان سیاسی با حکم حبس ابد، بخشی از زندان و اردوگاه کار اجباری بزرگی در کره شمالی است که دولت این کشور، سالها جهت مخفی نگاه داشتن آن از چشم دیگر جهانیان و سازمانهای حقوق بشر تلاش کرده است. این اردوگاهها قدمتی دو برابر گولاکهای استالین و عمری دوازده برابر بیش از اردوگاههای کار اجباری نازیها دارند و تخمینها بر این است که تعدادی در حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ هزار نفر، در این زندانها به بردگی و مرگ کشیده شدهاند. شین این گئون که بعد از فرار به چین و سپس کرهی جنوبی نامش را به شین دونگ هیوک تغییر داد، نخستین فردی نبود که اقدام به فرار او از این اردوگاهها موفقآمیز بود، اما او اولین متولد زندان است که توانسته از زادگاهش بگریزد.
دولت کره شمالی به رهبری خاندان کیم، سالها با استفاده از سرکوب شدید مانع از فروپاشی خود شده است. این خانواده با تمایلات تمامیتخواهانه خود کشورشان را به فلاکت، فقر و قحطی کشاندهاند. در قرن بیستم که جهان به سمت پیشرفت و ثروت و رفاه روزافزان قدم برمیداشت، جامعهی کره شمالی روزبهروز فقیرتر، گرسنهتر و منزویتر میشد. زندگی هولناک شین دونگ هیوک تنها نمونهای از زندگی تعداد بیشماری از مردم کره شمالی است که یا در زندانها محکوم به انجام کار سخت و زجر کشیدن شدهاند یا در گوشهای از کشورشان از فرط گرسنگی با مرگ دستوپنجه نرم میکنند. و هولناکتر از سرنوشت این جامعه، بیتفاوتی جهان نسبت به وقایع خوفناکی است که گریبانگیر جمعیت ۲۵ میلیون نفری کره شمالی شده است.
مرزهای این شبه جزیره علیرغم سختگیریهای شدید دولت و اجرای مجازات سنگین و اعدام فراریان همیشه نفوذپذیر بوده است. عدهی زیادی از مردم کرهی شمالی این مجازاتها را به جان میخرند و غیرقانونی از مرزهای کشور به سوی چین و کرهی جنوبی میگریزند. پناهجویان اگر بتوانند از دست پلیس کرهی شمالی خلاصی یابند، گرسنگی و سرمای کُشندهی زمستانهای کره را تاب بیاورند و در نهایت به دست گشت مرزی یا پلیس کشورهای همسایه دستگیر و به کشورشان بازگردانده نشوند، میتوانند خود را به کنسولگریها معرفی و درخواست پناهندگی کنند. مراکزی نیز تحت نظر این دولتها برای کمک به این پناهجویان دایر شده است که غذا و سرپناه آنان را تأمین میکند و آنها را در جهت تطبیق با فرهنگ و جهان خارج از مرزهای کرهی شمالی آموزش میدهد؛ بااینوجود تقریباً تمام کسانی که از این کشور فرار میکنند در تطبیقپذیری با مشکل مواجه میشوند و از خود علائم پارانویا نشان میدهند. اعتماد کردن برای آنها که فرهنگشان بر پایهی دروغ، خبرچینی و ترس بنا شده، دشوار است. نسبت به کسانی که در کشور خود رها کردهاند و میدانند حالا در کرهی شمالی شکنجه و بازجویی هستند و تقاص گناه خانواده یا دوستان فراریشان را پس میدهند، عذاب وجدان دارند. از وجودشان، تحصیلات پایین، بیسوادی و همساننشدنشان با محیط پیرامون خود احساس خجالت میکنند.
شین که بعد از آن همه سختی و رنج کمکم طعم امنیت را میچشید و به چیزهایی دست یافته بود که مدتها در زندان دربارهشان خیالپردازی میکرد، در مسیر یک فروپاشی روانی قرار گرفت. کابوس روزهای تلخی که پشتسر گذاشته بود و فکر به کسانی که در این راه از دست داده بود، رهایش نمیکرد. شین اگرچه جسماً از آن زندان گریخته و به آزادی دست یافته بود، اما ذهنش همچنان در بند بود. گاهی خود را از دریچهی چشمان زندانبانان یک آشغال بیارزش میدید و از خودش منزجر میشد و گاه از دریچهی چشمانِ خودِ جدیدش به نظارهی خود مینشست.
«من دارم از حیوون بودن تکامل پیدا میکنم، اما این روند خیلیخیلی کُند پیش میره. بعضی وقتها سعی میکنم مثل افراد دیگه گریه کنم و بخندم و بخندم، فقط برای این که ببینم احساس خاصی داره یا نه. با این حال اشکها نمیآن. خنده نمیآد.»
«روزهای پس از آزادی آنچنان که میپنداشت شیرین نبودند. مبارزه با هویت فاسدشدهاش، افسردگی، روان آسیبدیدهاش، اجتماع گریزی و هزاران مشکل دیگری که پیشرو داشت، آسان نبود. اما شین راه زنده ماندن را خوب بلد بود. هدف داشتن را یاد گرفته بود و میدانست چگونه باید برای دستیابی به هدف جنگید. حال او هدف والاتری از گذشته دارد و آن آگاهسازی و بیرون کشیدن جهان از باتلاق بیتفاوتی نسبت به وضعیت تأسفبرانگیز مردمان کرهی شمالی است. شین راه درازی را طی کرده اما قسمت اعظم این مسیر همچنان باقی است و حالا او یک وظیفهی مهم دارد. چنان که خودش میگوید "یک نفر، اگر ساکت نماند میتواند به آزاد کردن دهها هزار نفری که در اردوگاههای کار کرهی شمالی باقی ماندهاند، کمک کند."»
تا الان [ ۷ ] نفر برای این نوشته من اظهار نظر کردن ..
یبار یه دختر که از کره شمالی فرار کرده بود یه سخنرانی داشت
میگفت از من میپرسن چرا مردمتون انقلاب نمیکنن؟ چرا همه شرایط رو تحمل میکنن؟
دختر گفت: تا وقتی که نفهمی تو خارج از کشورت چه اتفاقی میوفته، مردم کشورهای دیگه چطور زندگی میکنن، پیش خودت فکر میکنی زندگی خودت عالیه و نیازی هم نمیبینی دست به تغییر بزنی!
توی کره شمالی انقدری محدودیت هست که مردم حتی اجازه خوندن کتاب غیر دولتی یا دیدن فیلم و سریال غیر تولید کره شمالی ندارن! همه چی بسته اس و زندگی اونجا وحشتناکه!
اونایی هم که آگاهی پیدا میکنن به دلیل اینکه تعدادشون خیلی خیلی کمه ترجیح میدن فرار کنن. چون اگر جنبشی رو شروع کنن اعدام میشن
راستش خیلی وقت پیش این کتاب رو خوندم و دوستش داشتم و یادمه یک سره تمومش کردم ولی جزییاتش رو با خوندن پست شما یادم اومد
اتفاقا چند وقت پیش یه سریال کره ای میدیدم که راجبه کره شمالیا بود مثلا طرف رای تحصیل میرفت سوییس و برمیگشت باز کره شمالی با خودم میگفتم چطور واقعا میتونه ادم بره سوئیس واونجا زندگی کنه درس بخونه واون همه ازادی در هرچیزی رو ببینه و حس کنه و باز بره تو قفس . اخه چجوری .
مسعــودکوثــری هستم
طبیب ، مشاور کسب و کار و تبلیغات ، ایده پرداز
موضوعات
بایگانی
مطالب گذشته
- وبسایت جدید و شروعی دوباره ...
- ۱۴۰۲، سالی که نکو نبود!
- صرفا لب و دهن نباشیم !
- صابر از کنار ما پرکشید ..
- تجریه اشتباه من از مصرف قرص اعصاب!
- نفرین به جنگ !
- چشمهاش، چشمهاش و چشمهاش ..
- درسهایی که از توماس شلبی گرفتم!
- شهریور و نگرانیهای پیش رو ..
- کاش دستم میرسید به خوشحالیش ..
- علاقههای ما از کجا اومدن ؟!
- امان از انسان مذهبی از نوع جاهل !
- کهن الگوها یا آرکتایپ در روانشناسی یونگ
- به بهانه سی و چندمین زادروزم ..
- نسخه جمعی روانشناسان محترم !
آخرین نظرات شما
-
فاطمه ... گفتــه :
سلام. انشالله موفق باشید 🌸 -
Mahan گفتــه :
شماچرا دچار ضعف اعصاب شدید؟ مگه ... -
𝐿𝑎𝑑𝑦 ^^ گفتــه :
عجیبه الان فهمیدم.. 2 سال بعد از ... -
Mahan گفتــه :
پس راست میگن تواین دنیا از هر یک نفر ۷ تا شبیه اش هست 😊 -
Mahan گفتــه :
اینستا alikowsariii 🤔 -
Mahan گفتــه :
علی کوثری !خیلی شبیه شماست 😳 -
Mahan گفتــه :
مرسی پیج که نگذاشتید شما یک ... -
Mahan گفتــه :
میشه ادرس پیج دلنوشته هاتون ... -
Raha گفتــه :
همیشه ۱۵ صفحه کتاب منو یاد شما ... -
Mona گفتــه :
تنتون سلامت امیدوارم به ...
واقعا کتاب جذابیه و چقدر هم شما خوب خلاصه کردین.