نشونه‌های خدا رو میبینی !؟

ساعت حدودا 10 شب بود و رفته بودم خونه خواهرم تا یه سر بهشون بزنم. بعد از شام گوشیم زنگ خورد، شماره علی بود! رفیق 28 ساله‌ام! بعد از احوال پرسی بهم گفت نزدیک ماست و داره یه باری رو میبره جایی تحویل بده. بهم گفت بیا با هم بریم و هم ببینمت و هم یکم باهم صحبت کنیم..
ده دقیقه بعد رسید پایین و وقتی رفتم سوار ماشینش بشم دیدم پشت وانتش پر از کیسه‌های بزرگ پر از پتو و ... هست. یه کمد لباس و میز تحریر بچه‌گونه هم از لابه‌لای وسایل دیده میشد. وقتی راه افتادیم ازش پرسیدم قراره کجا بریم و بهم گفت یکم صبر کن متوجه میشی. اتوبان امام علی رو تا انتها رفتیم پایین و رسیدیم به یکی از محله‌های جنوب شهر. ماشین رو دم در یه خونه‌ایی با نمای آجری و خیلی قدیمی پارک کردیم. علی بهم گفت برو زنگ در رو بزن تا بیان دم در. زنگ رو زدم و سه چهارتا بچه قد و نیم قد بدو بدو اومدن تو کوچه تا به ما کمک کنن وسایل رو ببریم تو. کنار وانت وایساده بودم و چشمم به دختر کوچولویی به اسم زینب افتاد که وقتی کمد و میز تحریر رو دید اشک تو چشماش جمع شد! تمام حواسم بهش بود! نه کمد و میز تحریر خیلی تمیز و نو بود نه حتی خیلی طرح و شکل خاصی داشت ولی وقتی بردیمش تو حیاطشون از شدت ذوق سر از پا نمیشناخت!
تمام وسایل رو تحویل دادیم و رفتیم به مقصد دوم برای تحویل مابقی وسایل. اونجا هم تعدادی پتو و بالشت و وسایل بازی بچه مثل دوچرخه تحویل دادیم و برگشتیم به سمت خونه.
از علی پرسید داستان این وسایل چی بود بهم گفت ناخواسته امشب تو ثواب یه کار خیر با ما شریک شدی! برام تعریف کرد که یه گروه واتساپی خیریه دارن که بعد از شناسایی کسایی که نیازمندن بهشون کمک میکنن و خود علی هم وسایل رو براشون رایگان بدون هزینه حمل و نقل میبره! تو کل مسیر برگشت داشتم به چهره زینب و ذوقی که میکرد فکر میکردم! وقتی میز تحریر کهنه و رنگ و رو رفته رو بهش دادیم فارغ از اینکه نو نیست و شاید رنگ دلخواهش نباشه چقدر خوشحال بود، فکر میکردم.
موقعی که علی منو رسوند دم خونه بهش گفتم میشه منم عضو بشم؟ شاید بتونم کمکی کنم! استقبال کرد و وقتی رفتم توی خونه هر جایی رو نگاه میکردم وسیله ایی رو میدیدم که شاید الکی نگه داشته بودم و سالی یکبار هم به کارم نمیومد ولی میتونست سوار وانت بشه و اشک رو تو چشمای بچه‌هایی مثل زینب بیاره ..
خدایا حواسم به نشونه‌هات هست! باید اون ساعت علی زنگ میزد و من میرفتم تا مسیری که تو مقرر کرده بودی قرار بگیرم، بزرگیتو شکر ..

تا الان [ ۵ ] نفر برای این نوشته من اظهار نظر کردن ..

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

۱۷ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۲۵

خوشبحال شما و علی و بقیه ی اعضای گروه :)

مسعود کوثری
۱۸ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۰۳
من که فقط در حد یه همراهی بودم :دی
۱۷ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۳۰

دمتون گرم. 

خیلی حس خوبی داره این مدل کمک‌ها.

 

مسعود کوثری
۱۸ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۰۳
اصلا حس عجیبی داشت واسم ..
تجربه مشابه رو داشتین ؟
۱۷ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۱۸

خدا خودش راهو جلو روی آدم قرار میده... به قول گفتنی خودش میطلبه که بری به آغوشش.

بنده فقط باید حواسش باشه و این لحظه ها رو دریابه...

اجرت با خدا داداشم❤️

مسعود کوثری
۱۸ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۰۲
دقیقا درسته رفیق ..
اجر توام با آقا امام زمان :دی
Z
۲۴ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۳۸

من تجربه اش رو داشتم وقتی که دانشگاه قبول شدم تمام عروسک ها و اسباب بازی های بچگی و لباس هایی که نپوشیده بودم؛ همه رو گذاشتم تو تاکسی و بردم به بچه ها دادم و ذوق شون هنوز هم یادمه وقتی الان هم بهش فکر میکنم چشمام اکلیلی میشن ... اونا ذوق می کردند و من کل مسیر برگشت رو گریه کردم ... کاش خیلی توانمند بودم تا همشون رو هزاران بار به ذوق بیارم.

مسعود کوثری
۲۵ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۲۵
چقدر حس قشنگی رو درست کردین واسشون ..
خدا عوضش رو بهتون بده انشالله
۲۵ بهمن ۰۱ ، ۱۴:۰۰

چه گروه های خوبی کاش منم تو شهرم میشناختم، منم کلی وسیله دارم که هم حیفم میاد بندازم بیرون نه استفاده میکنم.

کسی رو میشناختم بهش میدادم

مسعود کوثری
۲۵ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۲۴
چه چیزهایی دارید ؟ کدوم شهرید ؟