و شاید کمی آنطرفتر باشم!
- ۰۱/۰۵/۲۱ ، ۰۲:۲۳ ق.ظ
- روزنوشت,
- ۱۰۳۴ بازدید
توی نور ضعیفی که از کنار در میاد تو تند و تند کلمه های کتاب رو پشت سر میذارم و میرم جلو. این سری از مجموعه استان های همشهری با بقیه سری هاش برام فرق داشت و به شدت با ادبیات ژاپن ارتباط برقرار کردم. نگاهم میره سمت ساعتم که فقط قسمت های شبتاب روی عقربه اش معلومه و حدس میزنم ساعت از یک هم گذشته. چقدر خسته شدم امروز و چقدر طولانی به نظر میومد. گوش هامو تیز میکنم سمت استیشن تا ببینم همه چیز آروم و آماده اس برای خواب یا نه. صدای ضعیفی میگه جراح زنان آنکال کیه زنگ بزنید یه سزارین اورژانس اومده. بیشتر خیالم راحت میشه و میدونم که با من کاری ندارن و سرمو میرسونم به بالشت...
خیلی خسته ام، تمام گردن و کمرم از شدت کار این چند روز گرفته و احساس بدی نسبت به خودم دارم. مچ دستم هم که مثل یه بچه ناخواسته وبال گردنم شده و باید 9 ماه تمام اونو به دوش بکشم. توی تاریکی نگاهم میره به اون سمت اتاق استراحت و به پریز برقی که آویزون شده و سیم هاش از هم جدا شده. بی اونکه یادم بیاد به چی فکر میکردم پهلو به پهلو میشم و باز دوباره طاق باز میخوابم. دوباره چشم هام خیره میشه اما اینبار به سقف بالای سرم و یه باد ضعیفی از پنکه سقفی به صورتم میخوره که چندان برای سینوس های حساسم خوشایند نیست. خروپف رئیس اتاق عمل سمت راستم و نور گوشیه سمت چپیم حس خفگی رو بهم منتقل میکنه. این فضا بوی تند اسفناج و کلم بروکلی میده. یک باره دیگه به ساعتم نگاه میکنم و به خودم تلقین میکنم که فقط چند ساعته دیگه تا رهایی از وضعیت مونده. با اینکه از کشیک شب متنفرم اما بوی سیگار نظافت چی هایی که تو انبار پشتی مخفیانه سیگار میکشن و فرصت های طولانی برای خوندن داستان های همشهری و صدای ضعیف پنکه سقفی که چندین ساله نیاز به روغن کاری داره و هیچکس این وظیفه رو به عهده نمیگیره میتونه برام تجربه های متفاوتی باشه و یک شب از ماه رو برام متفاوت تر کنه.
اینجا ساعت 02:23:44 بامداد به وقت اتاق عمل، روز جمعه 19 مرداد ماهه؛ با چشمهای پر از خواب مینویسم برای کمی بعدترها؛ برای ماه ها و یا سال های دورتر تا شاید دلم برای این روزها تنگ شد...
لب تاب خاموش میشه و من باز خیره به پنکه سقفی در حال چیدن برنامه های آینده ..
تا الان [ ۲ ] نفر برای این نوشته من اظهار نظر کردن ..

مسعــودکوثــری هستم
طبیب ، مشاور کسب و کار و تبلیغات ، ایده پرداز
درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمیآورم. گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است. دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم. راستی، من میم صدایش میکنم. اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیام را بهم نمیریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
مطالب گذشته
- سانتی مانتالیسم! که چی!؟
- پدر پولدار، پدر بی پول!
- خواب عجیبی که دیدم ..
- روزی که خدا رو لمس کردم ..
- در تاریکیهای این روزها ..
- یک مکالمه ساده ولی دلنشین!
- معرفی کتاب؛ فرار از اردوگاه چهارده
- اساتید پکیج فروش منتظر شماییم!
- کفشهای بالدار بابا ..
- برای یک زندگی معمولی ..
- بالاخره استخدام کردیم ولی ...
- درسهایی از انقلاب رومانی!
- همه چیز بود، جز پای رفتنم ..
- نیروی کار؟ گشتم نبود نگرد نیست!
- با خدا معامله کردم!
آخرین نظرات شما
-
مهدیار پردیس گفتــه :
لذتبخشترین بخش زندگیم همینه که ... -
هوپ ... گفتــه :
کاملا موافقم باهاتون، هنوز که ... -
حدیث ملاحسینی گفتــه :
برخی با فیس و افاده زندگیشون رو ... -
mehraban 75 گفتــه :
اول متن منو یاد رمان ها می اندازه قلم خوبی دارید -
ویــ ـانا گفتــه :
حرف حق! -
عارفه صاد گفتــه :
خیلی خوب گفتید خصوصا همون قسمت که ... -
parvaneh mohajer گفتــه :
سلام معمولا خواب، حالو احوالات ... -
نیلوفر توکلی گفتــه :
یادمه استادی داشتم که اهل نصیت ... -
سهیلا گفتــه :
من خوندم چندسال پیش، اما برام کارایی نداشت. -
نسرین ⠀ گفتــه :
به نظرت تو اقتصاد مریض ایران هم چنین راهکاری جواب میده؟
خسته نباشی طبیب عزیز