حال دلی که دیگر خوب نیست..

وقتی غصه ها بی دلیل سراغم میان دوست دارم همه چیزو ولی کنم برم بالای یه کوهی بشینم که فقط صدای باد میاد. اینقدر اونجا بشینم تا هوا تاریک بشه و باز همونجا بمونم. نمیدونم چرا واقعا زندگی یه وقتایی یه اتفاقاتی رو برات رقم میزنه که با هر امیدواری که به دلت میدی بازم باهات راه نمیاد و مثل یه قایق شکسته ایی میشی که دریا به هر سمت و سویی میبردش و فقط امیدواری یک روزی برسی به ساحل..

امروز اصلا دوست نداشتم بیام سرکار، دلم میخواست ول کنم و برم. ماشین رو روشن کنم و فقط برم، تو گرما برم، سر ظهر برم، تو خرابترین جاده برم، بدون بنزین برم ولی فقط برم. نمیدونم چرا یه چند وقتیه حال دلم خوب نیست! شما نمیدونید چر بعضی وقتا دل آدم بیخودی بهونه میگیره؟