حمله قلبی ساعت 2 بامداد !

وحشت‌زدگی یا حمله پانیک (به انگلیسی: Panic attack )؛ عبارت است از حملهٔ حاد شدید اضطراب همراه با احساس مرگ قریب‌الوقوع که فراوانی بروز آن‌ها از چند حمله در یک روز تا یک مورد در سال، متفاوت است.

نمیدونم چقدر با پنیک آشنایی دارید و تا حالا تجربه حملات اضطرابیشو داشتین یا نه! اگر جوابتون منفی هست خوش به حالتون و اگر مثبت من درکتون میکنم! دقیقا ساعت 2 بامداد دوشنبه بود که از خواب پریدم! فشار بالا و ضربان قلب نامنظم، تنگی نفس شدید و عرق سرد با درد سمت چپ سینه و احساس سبکی تو سر! همه علایم حمله قلبی حس میشد و دانش من نسبت به اتفاق در حال افتادن همه چیز رو تشدید میکرد. تو خونه تنها بودم و اولین چیزی که به ذهنم رسید سرفه عمدی و شدید بود و تقلا برای زنده موندن. به زور خودم رو رسوندم به پذیرایی و با اورژانس تماس گرفتم. خانومی اونور خط جواب من رو داد و تا تماس برقرار شد گفتم سلام من همکارم و دارم ایست قلبی میکنم. توضیح بیشتری ندادم و رفتم سراغ آدرس دادن ولی سنگینی زبان و عدم تمرکز اجازه آدرس دادن رو بهم نمیداد! گنگ بودم و نمیدونستم حتی اسم کوچه‌مون چیه! به سختی آدرس رو دادم و درازکشیدم روی زمین! ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود و به زندگیم فکر میکردم! به عمری که چقدر زود در حال تموم شدن بود و به خودم گفتم فکر نمیکردم اینقدر زود دارم سرد میشم. بی اختیار گریه‌ام گرفت. چشمامو بستم تا یکم آروم شم و حواسم به هوشیاریم بود. با صدای زنگ در چشمامو باز کردم و خوشحال بودم که هنوز زنده‌ام. دو نفر اومدن بالای سرم و شروع کردن گرفتن فشار و نبض و اکسیژن خون و من هم صداهای نامفهومشون رو میشنیدم. یکدفعه همه جا ساکت شد و لبخند رو روی صورتشون میدیدم. دستمو گرفتن و بلندم کردن و گفتم چیزی نیست. هیچ علایمی از سکته قلبی نداری و احتمالا دچار حمله استرسی شدی. سوت توی گوشهام کم کم قطع شد و آروم شدم. یه نیم ساعتی رو پیش من موندن و تا آروم شدنم باهام صحبت کردن. بهشون گفتم همکارشونم و بهم گفتن شما چرا ترسیدی دیگه! ازشون تشکر کردم بابت حضور زیر پنج دقیقه اییشون و راهیشون کردم برن.
درسته! پنیک کرده بودم و چقدر این حس عجیب بود و چقدر ناتوان بودم! یادمه وقتی کسی از پنیک میگفت بهش میگفتم آروم باش و فقط دراز بکش تا از بین بره و داروهاتو مصرف کن و وقتی خودم تو این موقعیت قرار گرفتم تمام چیزهایی که بلد بودم رو فراموش کردم. ترسناک بود و نزدیکرین تجربه به مرگ.
امروز که بهش فکر میکنم یاد اون چند دقیقه‌ایی میافتم که داشتم زندگیمو مرور میکردم و به تمام کارهایی که باید میکردم و نکردم فکر میکردم. چقدر مرگ میتونه ترسناک باشه وقتی بهش فکر نمیکنی و خودتو دور میدونی ازش. از فردای اون روز حواسم رو به زندگیم بیشتر حمع کردم و ساعتی نیست که به اون اتفاق فکر نکنم..
امیدوارم هیچ تجربه مشابهی از پنیک براتون پیش نیاد..

برای صابر راستی کردار عزیز ..

یادم نیست چه سالی و دقیقا با سرچ چه کلمه‌ایی رسیدم به وبلاگ صابر! صابر راستی‌کردار! فقط یادمه اینقدر فونت شبنمش رو دوست داشتم که سریع دانلودش کردم و ازش تو قالب وبلاگم استفاده کردم. حتی برای تشکر ازش رفتم و یه کامنت هم واسش گذاشتم. فکر میکنم حدود 4 سال یا بیشتر فونت نوشته‌های من کار طراحی و قلم صابر بود. خیلی خوانا و گیرا طراحی شده بود و برای نوشتن بهترین گزینه بود. امروز وقتی به وبلاگش سر زدم پست آخرش رو با این عنوان "زندگی با سرطان" نوشته بود. یخ زد دست‌هام ..
این پست رو از وبلاگ خودش نقل قول میکنم :

سلام به همه!

چه شده؟
خدا به شما سلامتی بده. سال گذشته با درد فراوان در سمت چپ لگن و عکس‌برداری متوجه شدم که دچار سرطان شده‌ام. آن هم از نوع متاستاز یا مرحله چهار. بدخیم وخیم. متاستاز یا متاستاتیک یعنی منشاء تومور فرد، تومور دیگری در بدنشه و سلول‌های سرطانی آن تومور در جای دیگری نشسته‌اند. در واقع سرطان در بدن فرد پخش شده است. متاستاز تقریبا آخر خط هست.
گزارش ام آر آی از لگن

جواب پاتولوژی از نمونه‌برداری از تومور لگن می‌گفت منشاء آن در گوارش است.
گزارش پاتولوژی لگن

اما در گوارش (با عکس‌برداری و آندوسکوپی و کلونوسکوپی) چیزی پیدا نکردیم تا رسیدیم به ریه و دیدیم یک تومور غیر کوچک به همراه تومورهای کوچک در ریه جا خشک کرده‌اند. توجه داشته باشید من سابقه استعمال دخانیات یا نوشیدن مشروبات الکلی یا خوردن فست‌فود و ... اصلا نداشته‌ام. زندگی سالم.
گزارش سی تی اسکن از ریه

به هر حال دکترها احتمال داده‌اند که منشاء از ریه باشد اگر چه جواب پاتولوژی آن را تایید یا رد نمی‌کرد. یعنی گزارش پاتولوژی نامشخص بود.
گزارش پاتولوژی ریه

همچنین گزارشی از ام آر آیِ سر نشان از سالم بودن مغز می‌داد.

خب با توجه به اینکه من با دو عصا راه می‌رفتم (می‌روم) و رفت و آمدم و به طور کلی اوضاع من بسیار دشوار شده بود من رو بستری کردند و ۱۵ جلسه پرتودرمانی بر روی تومور لگنم انجام دادم. تومور کوچک شد. اما خب متاسفانه اوایل پرتودرمانی لخته خونی در پای من ایجاد شد که پای من رو تبدیل به پای فیل کرد. به طوری که نمی‌تونستم پام رو خودم بلند کنم. سپس ۶ جلسه شیمی‌درمانی با داروی مخصوص سرطان ریه (پمترکسد + سیس پلاتین) انجام شد و بعد از عکس‌برداری مشخص شد که منشا‌‌ء لگن، ریه نبوده است چون بزرگتر شده بود تا حتی به اندازه قبل از پرتودرمانیِ لگن. اینجا بود که من ۲ بار دچار تشنج شدم و وقتی به بیمارستان منتقل شدم و عکس‌برداری از مغزم انجام شد معلوم شد که یک تومور دیگر همراه با خونریزی در سرم ایجاد شده است. یعنی با اینکه تومور ریه کوچک شده اما تومور لگن بزرگ‌تر شده و یک تومور جدید در مغزم به وجود آمده است. خب تا اینجا تصمیم بر این شد که تومور از سرم خارج و همچنین نمونه‌اش برای پاتولوژی ارسال شود تا ریشه آن معلوم گردد.

این آخرین گزارش سی‌تی‌اسکن از لگن و شکم و سینه و گردن است.
گزارش سی‌تی‌اسکن

این هم عکس از تومور سر.
عکس از تومور مغز

من سعی می‌کنم تا مراحل بعدی رو هم اگر انجام دادم در آینده گزارش کنم.

زندگی چگونه می‌گذرد؟
بسیار دشوار! من ۳۶ سالمه. دچار معلولیت حرکتی ‌شده‌ام تا جایی که امکان استفاده از توالت ایرانی ندارم و تنها با دو عصا می‌توانم راه بروم. تقریبا همیشه یک گوشه از خانه افتاده‌ام. نمی‌توانم کاری انجام دهم. درد و رنج و خستگی ... اغلب بر دوشم سنگینی می‌کند. از حالت تهوع گرفته تا سرگیجه و بی‌حالی و ... حتی برای خواب و درد لگنم باید آرام‌بخش بخورم. لگن چپم تقریبا نابود شده. جراح تومور استخوانی می گفت باید بری تهران پروتز کنند تازه اگر دکتری قبول کنه. تهران هم داستانه. به ویژه اجاره یا ... خبری از کسب درآمد نیست. هزینه‌ها بالاست. بسیاری زحماتم به دوش پدر و مادر سالمندم است. هزینه استخدام پرستار هم که نگو. عملا نشدنیه. بیمه هم تنها عمده هزینه دارو و درمان رو پوشش میده. چیزی به پایان عمرم نمانده (شاید یک سال). نمی‌دانم چگونه ایده‌هایم رو عملی کنم اما تلاشم رو می‌کنم.

این خبرهایی که در رسانه ها میاد فلان روش جدید یا دانش بنیان یا ... در ایران هم آمده خب بیمارهاشون رو چجوری انتخاب می کنند؟ من حتی به یکی ایمیل دادم اما جوابی نیومد. به هر حال خدا تولید علم رو در این کشور فزونی و اعتلا بخشد. من خوشحالم از سربلندی ایران.

اینکه در آینده چه می شود نمی دونم. راهی به ذهنم نمی رسه. منتظرم این تومور سرم در بیاد و نمونه برداری بشه شاید منشا پیدا بشه. بعدش باید دوباره لگنم پرتو درمانی بشه چون دوباره حسابی افتاده به درد. تحمل عوارض پرتودرمانی توی لگن واقعا دشواره. توی پرتودرمانی قبلی، سمت چپ لگنم کاملا یه وری شده بود. صبح‌ها تا روزهای متعدد بالا می‌آوردم. اواخر پرتو درمانی غذا نمی‌خوردم شده بودم چوب خشک. خودم از دیدن خودم می‌ترسیدم. کتاب به سختی می‌خونم. به سختی بلند می‌شم یا دراز می‌کشم. دستشویی یا حمام و ...

همه می‌گویند شاد باش. فلانی رو ببین یا بهمانی رو مثال می‌زنن که خوب شده در صورتی که سرطان همشون تا مرحله ۳ بوده. یعنی قابل درمان. من هم جلوی همه شاد هستم. لبخند می‌زنم. اظهار امیدواری می‌کنم. می‌گویم توکل بر خدا. هر چی او بخواهد. اما پشت همه این لبخندهای آدم‌های مثل من ... بگذریم. من مشکلی با کوتاهی عمر ندارم. شما بگو چند ماه. اما تحمل درد و رنجش به ویژه اگر بدونی و ببینی که بدتر می‌شه روح آدمی رو خراش میده. خدا همه مریض‌ها رو شفا دهد.

از پدر و مادرم تشکر می‌کنم.

به هر حال هر چه از خدا برسد رحمت است. من راضی هستم به رضای او. به رضای معبود و معشوقم. قدر سلامتی رو بدونید. قدر توانایی یک راه رفتنِ ساده. قدر یک سرویس بهداشتی رفتنِ ساده. قدر مزه‌ها. قدر اشتها... قدر اینکه بدیهی‌ترین کارهاتون رو بدون کمک دیگران انجام می‌دین. قدر اینکه بدون آرام‌بخش قوی و بدون درد می‌خوابید رو بدونید و شاکر باشید. قدر جوانی رو بدونید. ازدواج کنید اگر هنوز مجردید.

برخی هم می‌گویند برو به دنبال طب سنتی. نمی‌دونم.

اگر عمری باقی بود و توانستم برایتان قصه خودم از روزی که درد شروع شد تا نمیدونم کجا رو برایتان تعریف می‌کنم. البته برای من که دردناک بود اما برای شما احتمالا جذاب خواهد بود.

دیگر؟
اگر پاسخ نامه‌ها و ایشو‌ها و ... نمی‌دادم دلیلش این بوده. از این به بعد هم اگر دید جواب دادم معذرت می‌خوام. ببخشید اگر این مطلب انسجام نداشت. به خاطر حالم تکه تکه نوشتم.

همه جا فونت‌هایی که صابر برای پیشرفت طراحی و .. طراحی کرد رو دیدیم ولی دریغ از یک تشکر. دریغ از یک حمایت کوچیک! صابر میتونست تمام فونت‌هاشو به فروش برسونه ولی از پول گذشت بخاطر هدفش. میدونم با عصا راه میری و امیدی به ادامه نداری ولی همین نقطه‌هاست که خدا خودش و نشون میده. پس بلند شو و دوباره برامون فونت‌های جذاب طراحی کن ..

راستی بچه‌های پی‌پینگ یه کاری قشنگی کردن و درگاه پرداختی رو برای صابر درست کردن که شاید با کمک‌های مالی بتونیم بخشی از هزینه‌های درمانش رو کمکش کنیم. فکر کنم ای کمترین کاری هست که میشه برای جبران بودن و زحماتش بکنیم .. ( لینک )

گریه با طعم رزومه و استخدام !

دو روز از آگهی که تو سایت جاباینجا برای استخدام گرافیست گذاشتم میگذره و حدود 330 تا رزومه دریافت کردم! دونه دونه رو چک کردم و با تعدادی وقت مصاحبه گذاشتم. ناامیدی تو چشم‌های همشون موج میزنه و هیچ انگیزه‌ایی حتی برای آنالیز من و محیط کار احتمالیشون ندارن. راجع به حقوق دریافتی با ترس و لرز صحبت میکنن و این خبر از یه فاجعه بزرگ میده! قتی نسل جوون ناامید میشه اون کشور فاتحه‌اش خوندست و با مشکلات فیلترینگ و .. که پیش اومده بیشترین ظلم در حق این جوون‌های با استعداد شده.
نمیدونم باید خوشحال باشم از این حجم رزومه یا گریه کنم! نمیدونم خوشحال باشم که نیروی کار آماده و باتجربه هست یا بازهم گریه کنم که گرافیستی با 13 سال سابقه و یه فرزند میگه حقوق رو هرچی بگید من قبول دارم فقط شروع کنیم کار رو. این چند روز اینقدر دستم رو گرفتم رو حقوق‌های پیشنهادیشون و دیدم کمتر از حدی که انتظار داشتم سورپرازیز شدم.
نمیدونم این داستان تا کجا پیش خواهد رفت ولی آینده خوبی رو متصور نیستم! نه برای طراحای جوون و باسلیقه و بااستعدادمون بلکه برای همه جوون‌های این کشور. کاش زودتر فکری براش میشد ..

کتاب هم بخونید ثواب داره !

چند سال پیش داشتم از قسمت ریکاوری اتاق عمل رد میشدم تا برم سمت استیشن که ناخوداگاه صدای دوتا از همکارامونو شنیدم که تو اتاق کناری داشتن راجع به نمایشگاه کتاب شهر آفتاب تهران با هم صحبت میکردن. یکم گوشهامو تیزتر کردم و رفتم نزدیک تا بهتر مکالمشونو بشنوم ...
- خوب دکتر جان شما نمایشگاه کتاب رفتی؟
+ نه هنوز فرصت نکردم ولی باید برم.
- آره حتما برین؛ خیلی قشنگ و بزرگ ساختنش. ساختمون هاش مثل آشیانه هواپیماهای شکاری میمونه. تازه ایستگاه متروی شهر آفتاب رو هم افتتاح کردن و راحت میتونین با مترو برین از وسط نمایشگاه بیاین بیرون.
+ چقدر جالب! پس حتما لازم شد برم. راستی، پارکینگ هم داره؟ چون من زیاد حوصله مترو رو ندارم و با ماشین شخصیم راحتترم.
- آره داره. چه پارکینگی هم! بزرگ و خیلی مرتب! قشنگ یه مبلغی ورودی میدین و راهنماییتون میکنن که کجا جا هست تا پارک کنین.
+ خیلی خوبه واقعا خوشم اومد. یه کار مثبتی انجام داد شهرداری.
- آره دستشون درد نکنه. دکتر فقط رفتی یه سری رستوران زدن که غذاهای خوشمزه ای داره؛ ناهارتم میتونی اونجا بخوری. اگر بچه هارم میبری پارک و فضای بازی برای بچه ها داره. یه زیر انداز هم ببر راحت بشینین با خانومت اینا یه تفریحی هم بکنین!
+ چقدر خوب! آره حتما میریم فردا. چند وقتی هم هست درگیره کارم امیر علی پسرم رو نبردم پارک، دستت درد نکنه ...
وقتی مکالمشون تموم شد تو دلم گفتم وقت کردین یه نگاهی به کتاب ها هم بندازین رنگ جلداش قشنگه روحیتون رو عوض میکنه ...