در تاریکی‌های این روزها ..

پشت لب تاپم نشستم و به لیوان خالی چایی کنارش زل زدم. به دفتر خالی شرکت و سکوتی که همه جارو فراگرفته! به یک ساعت خواب بعد از ظهر روی مبل‌های اتاق انتظار که همیشه چند نفری روی اون نشسته بودن. به کامپیوترهای خاموش و آشپزخونه ایی که همیشه بوی دمنوش و قهوه‌اش کل ساختمون رو برداشته بود. به تاریکی که حتی دلم نیومد موقع نوشتن برای اینکه چشم‌هام اذیت نشه روشنون کنم و برای عقربه ساعتی که پنج رو نشون میده و باید کم کم جمع کنم و برم خونه.. خونه ایی که میتونم توش به ادامه سکوت و آرزوهای بر باد رفته‌ام بپردازم..

میدونی هر وقت حرف از ناامیدی میشد چشم همه بچه‌ها به من بود تا واسشون آینده روشن رو ترسیم کنم و بگم دشمن همه آرزوهای ما ناامیدی. ولی خوب این روزها غریبه که نیستید هر چقدر سعی میکنم خودم رو قرص و محکم نشون بدم چشمم به روزهای خوب روشن نیست.

دلم میخواد چند روزی بخوابم و وقتی چشم‌هامو باز کردم ببینم ساعت 8 صبح و دارم با انرژی آماده میشم تا برم سرکار. توکل میکنم بخدا دوست ندارم این مجموعه رو به اجبار تعطیل کنم و برم دنبال شغل اولم یعنی درمان..

تا الان [ ۵ ] نفر برای این نوشته من اظهار نظر کردن ..

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

۱۰ آذر ۰۱ ، ۱۲:۳۳

اول کار، بالا پایین زیاد داره درست میشه ایشالا، کمی صبر کنید

مسعود کوثری
۱۲ آذر ۰۱ ، ۱۳:۵۸
اولش نیست متاسفانه :(
۱۱ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۴

خدا لعنت کنه باعث بانی این اتفاقات رو

مسعود کوثری
۱۲ آذر ۰۱ ، ۱۳:۵۸
چی باید گفت؟
۱۵ آذر ۰۱ ، ۲۰:۰۴

درناامیدی بسی امید است 🙂🙃

مسعود کوثری
۲۰ آذر ۰۱ ، ۱۲:۵۸
دقیقا ..
۱۶ آذر ۰۱ ، ۲۰:۲۰

چرا صفحه وبلاگ اتون گاهی وقتا باز نمیشه !؟

مسعود کوثری
۲۰ آذر ۰۱ ، ۱۲:۵۸
چون با قندشکن تشریف میارید :دی
۰۸ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۷

اول متن منو یاد رمان ها می اندازه

قلم خوبی دارید

مسعود کوثری
۰۹ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۲۸
لطف شماست به من ..